شروع رمان

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

سریع رفتم به طرف اتاق آیلین و لباسامو عوض کردم یه مانتو کاغذی مشکی پوشیدم با یه شلوار کتون دمپای مشکی پوشیدم و مقنعه سورمه ایمو سرم کردم موهای بلندم و دم اسبی محکم بسته بودم برای همین نمیتونستم موهامو بریزم تو صورتم ولی مقنعه مو کمی کشیدم عقب یه کرم و یه رژ لب کرمی که خیلی دوسش داشتم هم زدمو کتاب های مورد نیازم و گذاشتم تو کوله مو کفشای اسپرت مشکیمم پوشیدم و رفتم از اتاق بیرون بعد این امتحانم دوتا دیگه امتحان داشتم که بعدش دیگه تموم میشد وقتی از پله ها رفتم پایین صدای تق تق شنیدم وقتی جلوتر رفتم فهمیدم صدا از آشپزخونه میاد وقتی رفتم تو آشپزخونه دیدم آیلین داره میز صبحونه رو با سلیقه میچینه وقتی منو دید گفت: عه آماده شدی بیا بشین صبحونتو بخور تا من حاضر شم بیام. _ تو دیگه برای چی حاضر شی بیا بشین صبحونتو بخور من خودم میرم. _ نه اولا من صبحونمو همون‌طور که میزو میچیندم خوردم بعدم میخام یه سر برم خونه خالم مامانم اونجاست. _ آها اتفاقا دیشب دیدم مامانت و بابات نیستن وقت نشد ازت بپرسم خونه خالت بودن پس. _ آره خالم با بچه هاش دیروز رسیدن تهران مامانم هم رفته بود دیدنشون بعد خالم نگهشون داشت بابام هم دیگه شب رفت همونجا. _ آها پس خالتینا تهران نبودن. _نه کانادا بودن تازه اومدن ایران. _ آها باشه تو برو حاضر شو منم صبحونه مو میخورم. _ باشه. بعد از اینکه از آشپزخونه رفت بیرون من نشستم پشت میزو شروع کردم به خوردن وسطای خوردنم بودم که یکدفعه رادوین مثل عجل معلق پرید تو آشپزخونه یعنی از ترس چنان هی کشیدم که لقمه تو دهنم پرید تو گلوم یعنی عجیب به سرفه افتادم مطمئن بودم قرمز شدم بدجور رادوین بیچاره هم از سرفه های وحشتناک من ترسیده بود سریع اومد سمتم همین جور با دستش میزد پشتم دید فایده ندارد شروع رمان...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع رمان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tootfarangy بازدید : 27 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 16:12

به نام خدا نام رمان=توت فرنگی فصل اول وای الان دیر می شه تو رو خدا ببین روز اول دانشگاه گرفتار چه چیزایی شدم معلوم نیست این جوراب وامونده ی من کجاست اه. ایناهاش اخر پیداش کردم اگه گفتین کجا بود؟ پشت میز کامپیوترم بود نمی خواد تعجب کنید همیشه خدا همین برنامه ی منه.  اخر اماده شدم و از اتاق رفتم بیرون. رفتم تو اشپزخونه دیدم مامانم و تیام نشستن ودارن صبحونه می خورن منم رفتم پیششون سلام کردم اونام جوابمو دادن سریع یک ساندویچ واسه خودم درست کردم وبلند شدم که برم که یکدفعه تیام گفت=ببین تیارا روز اولی که میری دانشگاه مواظب باش دوباره خرابکاری نکنی._بابا نترس روز اولی کاری نمیکنم فقط خدا کنه دیر ن شروع رمان...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع رمان دنبال می کنید

برچسب : شروع,رمان, نویسنده : tootfarangy بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:01