به نام خدا
نام رمان=توت فرنگی
فصل اول
وای الان دیر می شه تو رو خدا ببین روز اول دانشگاه گرفتار چه چیزایی شدم معلوم نیست این جوراب وامونده ی من کجاست اه. ایناهاش اخر پیداش کردم اگه گفتین کجا بود؟ پشت میز کامپیوترم بود نمی خواد تعجب کنید همیشه خدا همین برنامه ی منه. اخر اماده شدم و از اتاق رفتم بیرون. رفتم تو اشپزخونه دیدم مامانم و تیام نشستن ودارن صبحونه می خورن منم رفتم پیششون سلام کردم اونام جوابمو دادن سریع یک ساندویچ واسه خودم درست کردم وبلند شدم که برم که یکدفعه تیام گفت=ببین تیارا روز اولی که میری دانشگاه مواظب باش دوباره خرابکاری نکنی._بابا نترس روز اولی کاری نمیکنم فقط خدا کنه دیر ن شروع رمان...
ادامه مطلبما را در سایت شروع رمان دنبال می کنید
برچسب : شروع,رمان, نویسنده : tootfarangy بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 16:01